فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

من و فرشته هام...

هفته اي كه گذشت...

سلام عسلكم... اومدم برات بنويسم از خاطرات هفته گذشته كه اكثرا" افطار دعوت بوديم ...دو شب از طرف اداره مامان...يه شب خونه آوا جون ديشب خونه دايي... دو شب هم خودمون مهمون داشتيم... و اما بعد..... زهرا كم كم شروع كرده به راه رفتن البته هنوز خيلي تعادل نداره و معلومه يكم هم ميترسه...تو هم مثل بقيه كلي ذوق ميكني ميبيني زهرا جون داره راه ميره و با همون عكس العملهاي كودكانه ات اونو تشويق ميكني.   چهارشنبه شب از طرف اداره مامان دعوت بوديم به ضيافت قرآني و رفتيم مصلي، همكاراي بابايي كلي ازت فيلم و عكس گرفتن كه ديشب تلوزيون نشون داد...خودت وقتي ديدي چه ذوقي كردي گلم. اينم بگم روز دوش...
29 مرداد 1390

مهموني خاله صفو جون

پنج شنبه شب خونه خاله جون دعوت بوديم به صرف افطار...حسابي خوش گذشت...هزار ماشاا... يه مهموني 120 نفره بود. همه فاميل را كه شيراز بودن دعوت كرده بود ...كلي از فاميلا را كه خيلي وقت بود نديده بوديم اونجا ديدمشون...البته چند نفر از فاميلاي جديد را هم برا اولين بار زيارت كرديم...تو هم كه حسابي با بچه ها خوش گذروندي...به خاطر كمبود جا مهمونيشو تو باغ جنت گرفت..همه چي عالي بود. دستشون درد نكنه. تا ساعت 12 شب اونجا بوديم. برا خواب با عمه رويا رفتيم خونشون. دايي محسن و خاله جون همراه مامان مرجان رفتن خونه خاله صفو. فردا ظهرش هم برگشتيم خونه كه ديديم آقا هوشنگ كه رفته بود اصفهان، جلو در خونه است. خلاصه بعد از استراحت با يه تصميم ناگهاني و غير منتظر...
22 مرداد 1390

ناخوشيها...

عروسكم مدتي كه مطلب برات نذاشتم البته اونم چند تا دليل داشته... يكيش اينه كه دوست نداشتم هيچوقت از ناخوشيات بگم چون حتي يادآوري اونها هم برام ناراحت كننده بوده ...ولي حالا كه خدا را هزار مرتبه شكر بهتر شدي برات مينويسم... يه دليل ديگش هم اينه كه تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بوده و بخاطر ماه مبارك رمضان كه امروز دوازدهمين روزشه ساعت كاريمون كمتره و بايد تو همون مدت كم به كارامون برسيم...مضاف بر اين كه چند تا طرح جديد هم برامون اومده كه بايد پيگيريش ميكردم... ماجرا از اين قراره كه يه روز قبل از شروع ماه رمضان هر دو تا دستتو سوزوندي اونم با تابه داغ كه زمين بوده و تو مثلا" ميخواستي بلندش كني...مامان مرجان  نبوده و الا تو همچي بلايي سرت...
22 مرداد 1390

ای دبستانی‌ترین احساس من...

ای دبستانی‌ترین احساس من... خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درس‌های سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه وکلاغ روبه مکارو دزد دشت وباغ   روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است  کاکلی گنجشککی با هوش بود فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوز وسرمای شدید ریز علی پیراهن از تن میدرید  تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم   کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود  مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی &...
22 مرداد 1390

خاطرات شيرين كودكي يادش بخير...

نمیدونم چرا يه دفعه دلم هواي دوران بچگيم را كرد؟!....دوراني كه سالهاي سال از اون فاصله گرفتم ولي يادآوري خاطراتش هميشه برام دلنشين و تازه بوده و هست ... خوب يادم هست ، تیتراژ شروع برنامه کودک اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، با آهنگ بق ..بق..بق..بق..بق... یه دفعه خوشحال مي پريد بالا... پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان ...   بعد خانم خامنه يا رضايي مي اومدن و بعد سلام و احوالپرسي ميكردن و بعدش اعلام برنامه ها...همه ميخكوب پاي تلوزيون 14 اينچ بدون كنترل كه روي ميز تلوزيون دو طبقه شيشه اي بود، مينشستيم. البته يادمه بيشتر همسايه ها تلوزيون سياه و سفيد 14 اينچ پارس داشتن با باكس رنگي قر...
22 مرداد 1390
1